کلیه مطالب این سایت فاقد اعتبار و از رده خارج است. تعطیل کامل




جستجو



 



نظریه‌ فرایند استراتژی

دانلود تحقیق و پایان نامه

دیدگاه فرایندی با این فرض آغاز می‌شود که نمی‌توان موفقیت کسب و کار را به شکل نظریه‌ واریانس کدبندی کرد. سازمان نیاز به فرایندی جهت بسیج نیروی ذهنی افراد خود و مهارت‌های شبکه‌سازی و مشاهده‌ آنها دارد. این فرایند باید فضا را برای ایده‌ها مهیا سازد. استراتژیست به تکامل از منظر بقای سازمان‌های واقعی نمی‌نگرد، بلکه آن را بقای ایده‌ها می‌داند. این امرآنها را به آنچه که در داخل سازمان‌ها رخ می‌دهد، علاقمند می‌سازد. یک فرد فرایندگرا علاقه‌ی زیادی به فرایندهای داخلی دارد. مطالعه‌ فرایندهایی که در داخل سازمان‌ها رخ می‌دهند، منجر به ظهور نقطه‌ آغاز بنیادین پارادایم فرایندی یعنی ابداع عمل و تفکر می‌شوند. یک فرد فرایندگرا با یک تکامل‌گرا موافق است که اکثر موقعیت‌های سازمانی آن ‌قدر پیچیده هستند که نمی‌توان تمامیت آنها را تجزیه و تحلیل کرد. ما نیاز به ورود به حلقه‌ پیوند اقدام، درک و تفکر نسبت به یادگیری مستمر و مداوم داریم. استراتژی مؤثر موجب برانگیختن آغاز موفقیت‌آمیز حرکت به سمت این حلقه‌ یادگیری می‌شود. الگوی یادگیری با ترکیب و یکپارچه‌سازی تجربه، محسوس‌سازی و اقدام در یک پدیده‌ کل نگر در توسعه‌ی استراتژی به کار گرفته می‌شود.

 

۲-۱-۳-۴- مکاتب از دیدگاه مینتزبرگ:

- مکتب طراحی: تدوین استراتژی به عنوان یک فرایند مفهومی

- مکتب برنامه‌ریزی: تدوین استراتژی به عنوان یک فرایند رسمی

- مکتب موقعیت‌یابی: تدوین استراتژی به عنوان یک فرایند تحلیلی

- مکتب کارآفرینی: تدوین استراتژی به عنوان یک فرایند تخیلی و بینشی

- مکتب شناختی: تدوین استراتژی به عنوان یک فرایند ذهنی و فکری

- مکتب یادگیری: تدوین استراتژی به عنوان یک فرایند نوظهور

- مکتب قدرت: تدوین استراتژی به عنوان یک فرایند مذاکره

- مکتب فرهنگی: تدوین استراتژی به عنوان یک فرایند جمعی

- مکتب محیطی: تدوین استراتژی به عنوان یک فرایند واکنشی

- مکتب ترکیب‌بندی: تدوین استراتژی به عنوان یک فرایند تحول و دگرگونی (مینتزبرگ و دیگران، ۱۳۸۴: ۹).

۲-۱-۳-۴-۱- مکاتب تجویزی

یکی از اصول این مکاتب این است که شکل‌گیری استراتژی را آگاهانه و کنترل شده می‌داند. طرح ریزی و اجرا و ارزیابی در فرایندی تکمیلی ولی جدا از هم صورت می‌گیرد (علی احمدی، ۱۳۸۳: ۸۱). مکتب طراحی که در آن استراتژی فرآیندی سنجیده ناشی از تفکر آگاهانه است. در این مکتب مسؤولیت بر عهده مدیریت عالی سازمان است. استراتژی به دنبال ایجاد تناسب بین قابلیت‌های داخلی با فرصت‌های ایجاد شده در محیط خارجی سازمان است (اندروز، ۱۹۸۷، چندلر، ۱۹۶۰، سلزنیک، ۱۹۵۷). مکتب طرح ریزی که در آن طرح‌ریزان متخصص با بهره گرفتن از شیوه‌ها و فنون رسمی ‌و گام به گام مشابه آنچه در مکتب طراحی صورت می‌گرفت عمل می‌کنند (انسف، ۱۹۶۵). مکتب موضع‌گیری که بر اساس دو مکتب قبلی پایه‌ریزی شده است، بیشتر بر محتوای استراتژی تأکید می‌کند (پورتر، ۱۹۸۰، ۱۹۸۵).

 

۲-۱-۳-۴-۲- مکاتب توصیفی

چون سازمان‌ها و شرایط محیط به صورت مستمر تحت تغییر و کنترل هستند، لذا در فضای تحول و تغییر سریع نمی‌توان استراتژی از پیش تعیین شده و کاملاً مشخص را دنبال کرد. (استراتژیست ۱۳۸۳: ۸۰).

مکتب کارآفرینی که در آن به استراتژی به صورت فرایند بینشی‌ای گریسته می‌شود که به وسیله رهبران شکل می‌گیرد (پیترز و واترمن، ۱۹۸۲). مکتب شناختی که بر فرآیندهای تفسیری و ذهنی استراتژیست‌ها تمرکز دارد (باگنر و توماس، ۱۹۹۰، رگنر و‌هاف، ۱۹۹۳). مکتب یادگیری که طبق آن استراتژی‌ها از مجرای یادگیری افراد در طول زمان پدید می‌آیند (لیندبلوم، ۱۹۵۹، نلسون و وینتر، ۱۹۸۲، کویین، ۱۹۸۰). مکتب قدرت که به استراتژی به مثابه ی یک فرایند سیاسی می‌نگرد (پتی گرو، ۱۹۷۷). مکتب فرهنگی که در آن به اثر فرهنگ بر ثبات استراتژیک پرداخته می‌شود (پیترز و واترمن، ۱۹۸۲). مکتب محیطی که به محیط به صورت علتی فعال می‌نگرد و سازمان را منفعل می‌بیند (حنان و فریمن، ۱۹۸۵). مکتب پیکربندی که تمامی‌مکاتب فوق را در قالب پیکربندی و تحول یکپارچه می‌کند (میلر و فریزون، ۱۹۸۰، مینتزبرگ، ۱۹۸۳).

۲-۱-۳-۵- طبقه بندی استیسی

۲-۱-۳-۵-۱- تئوری انتخاب استراتژیک

نظریه انتخاب استراتژیک به تعامل‌های انسانی نگاهی سیستمی‌ دارد، سیستمی‌که به وسیله ائتلاف غالب در سازمان انتخاب شده است. نظریه انتخاب استراتژیک فرض می‌کند که افراد قدرتمند سازمان می‌توانند بیرون از قرار بگیرند و مدلی برای کنترل آن طراحی نمایند. سازمان‌ها در صورتی تغییرهای موفقیت آمیز خواهند داشت که مدیران رده بالا مسیری درست برای آنها انتخاب نمایند و جزییات مورد نیاز برای تحقق مسیر فوق را بیان کنند. این نظریه تجویز می‌کند که باید در ابتدا طرح تغییر ریخته و سپس اجرایی شود. تئوری انتخاب استراتژیک افراد و انتخاب عقلایی آنها را محور تبیین‌های خود در مورد سازمان قرار می‌دهد. علت عملکرد و «شکل» سازمان استراتژی‌ای است که به وسیله قدرتمندترین اعضای سازمان به صورتی عقلایی انتخاب شده است. یک طرح استراتژیک عبارت است از انتخاب رسمی ‌ترکیب واژه‌ای از فعالیت‌های آتی و نیز موضع بازاری مشخص برای کل سازمان است تا بدان طریق حد بهینه‌ای از عملکرد در بستر آتی محقق شود. طرح‌ریزی استراتژیک شامل انتخاب مقاصد و هدف‌ها برای کل سازمان پیش از اقدام به آنها است. همچنین طرح‌ریزی استراتژیک حاوی تسهیم نیتی مشترک بین مدیران به منظور تعقیب نمودن اقدام‌هایی جهت تحقق آینده مورد نظر است. اما پیش از انتخاب آینده‌ی مورد نظر و اقدام‌های مورد نیاز، آنها باید محیط آینده را شناسایی کنند و نیت‌های خودشان را به آن متصل نمایند. به بیان دیگر، مدیران قادر به طرح ریزی نیستند، مگر آنکه پیش بینی‌های منطقی درباره زمان آینده داشته باشند. آینده نه تنها باید قابل شناخت باشد، بلکه باید پیش از اقدام‌های مورد نظر شناخته شود. حیطه زمانی و سطح دقت باید طوری باشند که عملکرد مورد نیاز را محقق کنند. طرح ریزی بلند مدت به پیش بینی پذیری بلند مدت نیاز دارد وگرنه در این صورت تنها تعدادی طرح کوتاه مدت وجود خواهند داشت.

۲-۱-۳-۵-۲- سازمان یادگیرنده

متون سازمان یادگیرنده بیشتر با ابزارهاى روش شناختى اى سر و کار دارند که می‌توانند به شناخت، بهبود و ارزیابى کیفیت فرآیندهاى یادگیرى در سازمان کمک کنند. متون حوزه سازمان یادگیرنده در پى الگوها و شکل‌هاى آرمانى هستند نه سازمان‌ها از طریق آنها مى توانند از رقبایشان پیشی بگیرند. نویسندگانی که در سنت یادگیری سازمانی قرار دارند علاقه‌مند هستند که بیشتر ماهیت فرآیندهاى یادگیرى را بفهمند و نویسندگانى که در سنت سازمان یادگیرنده جاى مى‌گیرند گرایش به توسعه روش شناسی‌ها و مدل‌هاى هنجارى تغییر در راستاى بهبود فرآیندهای یادگیری هستند

[۱]. The Design School

[۲]. Conception

[۳]. The Planning School

[۴]. Formal

[۵]. The Positioning School

[۶]. Analytical

[۷]. The Entrepreneurial School

[۸]. Visionary

[۹]. Mental

[۱۰]. The Learning School

[۱۱]. Learning School

[۱۲]. Emergent

[۱۳]. The Power School

[۱۴]. The Environmental School

[۱۵]. Negotiation

[۱۶]. Reactive

[۱۷]. Cultural School

[۱۸]. The Configuration School

[۱۹]. Collevtive

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
[دوشنبه 1400-03-03] [ 03:10:00 ب.ظ ]




مشکلات برنامه‌ریزی استراتژیک

۲-۲-۱- تقدم استراتژی بر برنامه‌ریزی

در دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، «برنامه‌ریزی» تبدیل به یکی از پرطرفدارترین موضوعات در حوزه ادبیات مدیریت و استراتژی گردیده بود. اما به اعتقاد مینتزبرگ هنوز تعریفی عملیاتی از «برنامه‌ریزی» ارائه نشده است. به عبارت دیگر، هنوز در مورد اینکه وقتی می‌گوییم «کسی برنامه‌ریزی می‌کند» در حقیقت «چه کاری را دارد انجام می‌دهد؟» توصیف دقیقی ارائه نشده است (در واقع تعاریفی که وجود دارد همگی به صورت انتزاعی و تجویزی ارائه شده‌اند). اگر منظور از برنامه‌ریزی، مطابق با ادعای بسیاری از هواداران آن، صرفاً «تفکر به آینده» باشد، با این حساب هر تصمیم‌گیری‌ای یک برنامه‌ریزی است، چرا که تصمیم‌، تعهد فرد به عمل کردن است و این عمل در آینده رخ می‌دهد. اما اگر برنامه‌ریزی را فعالیتی بدانیم که توسط افرادی به نام «برنامه‌ریز» (که هیچ‌کدام از آنها مدیران سازمان محسوب نمی‌شوند) انجام می‌شود. اما رویکرد میانه‌ای نیز در تعریف برنامه‌ریزی وجود دارد و آن این است که برنامه‌ریزی تلاشی است که در آن، ابتدا یک سری تصمیمات اتخاذ می‌شود، سپس این تصمیمات یکپارچه و در نهایت به طور رسمی و قبل از اجرا به همگان اعلام می‌شوند.

با این وجود، در شرکت‌ها، این برنامه‌ریزی هرگز به معنای فرموله کردن و خلق استراتژی نبود، بلکه بیشتر نوعی «برنامه‌ریزی» محسوب می‌شد. در واقع، هنگامی که شرکت برنامه‌ی رسمی خود را تهیه می‌کند هرگز یک استراتژی جدید را خلق نمی‌کند، زیرا که شرکت استراتژی خود را مدت‌ها قبل از آن، درون چشم‌انداز روشن خود یافته است.

کاری که شرکت‌ها در اولین برنامه‌ی رسمی خود انجام می‌دهند این است که این استراتژی را برای عموم توجیه کرده و با جزییات بیشتری توضیح می‌دهند. در حقیقت، این استراتژی سازمان، مدت‌ها قبل به سبک کارآفرینانه و به وسیله‌ی خلاقیت و سنتز شخص مدیر خلق شده است. بنابراین، برنامه‌ریزی انجام شده، صرفاً کمّی‌سازی، تفصیل و توضیح بیشتر استراتژی قبلی سازمان است. در این میان، هرچه زمان بیشتر پیش می‌رود و سازمان بیشتر بزرگ می‌شود، از شرکت برنامه‌ریزی بیشتری درخواست می‌شود. سازمان‌ها، هنگامی باید به برنامه‌ریزی بپردازند که قبل از آن به استراتژی خود دسته یافته باشند، نه اینکه به برنامه‌ریزی بپردازند تا به استراتژی خود دست یابند. در واقع برنامه، صرفاً با هدف برآورده کردن انتظارات محیط و همچنین ساختار رسمی، به چشم‌انداز نظم می‌بخشد و به آن قالب می‌دهد. بنابراین در یک جمله، برنامه‌ریزی را می‌توان عملیاتی کردن استراتژی سازمان دانست.

البته در یک مورد دیگر نیز استفاده از برنامه‌ریزی (یا همان برنامه‌نویسی) الزامی می‌شود: برنامه‌ریزی ممکن است تنها راهی باشد که با آن بتوان تصمیمات پراکنده‌ی موجود در سازمان‌های بزرگ را گرد هم آورد (البته با این فرض که محیط پیرامونی آنها باثبات و بدون تغییر باشد). همچنین به برنامه‌ریزی ممکن است تنها راهی باشد که با آن بتوان بخش زیادی از منابع سازمان را به یک فعالیت خاص اختصاص داد.

اما با این وجود، برنامه‌ریزی، بطور اجتناب‌ناپذیری چشم‌انداز سازمان را نیز تحت تأثیر خود قرار می‌دهد. به عبارت دیگر برنامه‌ریزیِ چشم‌انداز، نتیجه‌ای اجتناب‌ناپذیر دارد و آن، محدود کردن چشم‌انداز است. به عبارت دیگر، وقتی کارآفرین، چشم‌انداز خودرا فقط در پیش خود حفظ می‌کند و آن را به دیگران اعلام نمی‌کند، می‌تواند آن را هرلحظه که اراده کند، با محیط در حال تغییر تطبیق دهد. وقتی کارآفرین ناگزیر شد تا چشم‌انداز خود را به تفصیل روی کاغذ بیاورد (یا به عبارت دیگر آن را برنامه‌ریزی کند) این انعطاف‌پذیری دیگر کمتر شده است.

۲-۲-۲- جایگاه شناخت شناسه‌ی برنامه ریزی

چهار دیدگاه شناخت شناسانه‌ی اصلی که تا دهه ۱۹۹۰ میلادی در برنامه‌ریزی مطرح و بر آن اثرگذار بوده‌اند، عبارتند از: اثبات باوری، آرمان باوری، عقل باوری و واقع باوری. « اثبات باوری» تجربه و روش ریاضی و منطقی را سرچشمه‌ی تمامی اطلاعات معتبر می‌داند و هر گونه تلاش شهودی (یعنی توان درک مستقیم چیزی بدون مطالعه و استدلال آگاهانه) و درون نگر برای دستیابی به دانش را انکار می‌کند. پیروان اثبات باوری منطقی یا نواثبات باوری کوشش کرده‌اند که برای دانش، بنیادی تجربی و آزاد از هر گونه ساختمان منطقی کشف کنند و به این ترتیب نو – اثبات باوری تمامی داوری ارزشی را از آنچه تحت عنوان دانش معتبر شناخته شده است، سلب می‌کند. «آرمان باوری» فلسفه‌ پایه‌ی اثبات باوری را از راه نهادن «تجربه» در یک جایگاه درجه دوم به مبارزه خوانده است. ماهیت متافیزیکی آرمان باوری به وسیله اثبات باوران مورد انتقاد قرار گرفته است، زیرا این دو جایگاهی مخالف هم دارند: اثبات باوری به امکان وجود علم عینی در جهان بیرونی و آرمان باوری به قرار داشتن جهان اجتماعی بر پایه‌ای که از بنیاد با جهان طبیعی متفاوت است، باور دارد.

 تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی

«عقل باوری» که زیر مقوله‌ای از مکتب «آرمان باوری» نیز به شمار رفته است، با آن در باور به مقدم دانستن تصورها بر «فرایندهای واقعی» اشتراک دارد. با وجود انتقادهایی چند، مکتب عقل‌باوری را دارای جنبه‌های مثبتی نیز دانسته‌اند، زیرا دارا بودن یک ساختار مفهومی و عقلانی را برای فرآیندهای اجتماعی مسلم فرض می‌کند. افزون بر آن، عقل باوری معتقد است که از طریق بکارگیری روش‌های معین عقلانی می‌توان به شناختی کامل که نمی‌تواند از راه تجربه‌ی حسی بدست آید و آن را باید تنها در قلمرو ذهن و عقل جستجو نمود، دست یافت.

«عقل باوری انتقادی»، کوشش در گشودن مشکلاتی داشته که همواره مانند کابوس بر ذهن پژوهشگران اجتماعی اثبات باور سنگینی داشته است، یعنی مشکل «آزادی از ارزش» یا داوری‌های ارزشی. عقل باوران به امکان ناپذیری بیرون راندن «ارزش‌»ها از چارچوب دانش در زمینه‌ی کار عملی و این که دانشمند آزاد از ارزش و «عینی نگر» دانشمند آرمانی به شمار نمی‌رود، باور داشته و نظر خود را ابراز کرده‌اند.

«واقع باوری» یک گام مهم نسبت به انتقاد از نظریه‌ی اثبات باور علیت برمی‌دارد و علت را به عنوان نظم در وقوع وقایعی که همواره یکی بر دیگری مقدم است، فرض می‌کند. واقع باوری هم مشابه سایر شناخت شناسی‌ها دارای مشکلات مشخصی است، اما به دلیل آنکه نه زبانی «مفهومی» و نه زبانی «مشاهده‌ای» را به کار می‌برد و روشی مشابه با مفهوم‌ها و فرایندهای واقعی را اختیار می‌کند، از بسیاری از مشکلات مکتب‌ها و روش‌های جا افتاده‌تر دوری می‌کند. به دلیل آنکه واقع باوری از ذره باوری که جهان مفهومی مورد تصویر در اثبات باوری را تکه تکه می‌کند، دوری کرده و به دنبال آن است که (بر خلاف آرمان باوری و عقل باوری)، پایه‌های بیانیه‌ای نظری خود را بر فرایندهای ماده بنهد، به وسیله برخی از صاحبنظران برنامه‌ریزی مناسب‌ دانسته شده است.

۲-۲-۳- ظرفیت استراتژیک

۱- هرگاه کار عملیاتی و استراتژیک برای جلب توجه مدیریت، با هم رقابت کننند، کار عملیاتی، کار استراتژیک را از دور رقابت خارج می‌کند.

۲- در هر زمان مشخص، مقاومت سیستماتیک، متناسب با اختلاف میان ظرفیت مورد نیاز کار جدید استراتژیک و ظرفیت موجود برای اداره‌ی آن است.

۳- هرگاه بودجه‌ی استراتژیک به طور قابل توجهی افزایش یابد، ولی افزایشی در ظرفیت مدیریت رخ ندهد، بار کاری استراتژیک باعث تأخیرها، افزایش هزینه‌ها و شکست های استراتژیک پروژه خواهد شد که میزان آن با سرعت افزایش بودجه‌ی استراتژیک متناسب است.

در نگاه اول، در آینده‌ی نزدیک، مطلوب به نظر می‌رسد که در عین افزایش ظرفیت استراتژیک بخشی از ظرفیت عملیاتی را برای کار استراتژیک، ذخیره کنیم. اما این راه حل ممکن است مقاومت را افزایش دهد نه کاهش را به این علت که واحدهای عملیاتی برای کار استراتژیک تجهیزات خوبی ندارند.

جدول۲-۲- علل عدم کارآیی برنامه ریری استراتژیک

علت علائم راه حل
۱٫ برنامه‌ریزی استراتژیک یک سیستم کامل نیست.

— فلج از تحلیل مکرر

—عصبانیت ناشی از عدم اقدام

— سیستم مدیریت دو گانه

—کنترل استراتژیک

—پاداشها

۲٫ فعالیت استراتژیک با فعالیت عملیاتی رقابت می‌کند. —فردا سازماندهی/ برنامه ریزی می‌کنیم.

—بودجه استراتژیک

—مدیریت عمومی بیشتر

—ساختار مدیریت دوگانه

۳٫ مدیریت مسائل استراتژیک اطلاعات استراتژیک نمی دهد. — ایجاد بحران، دفع بحران — سیستم تحلیل پیش بینی محیطی
۴٫ مدیران فاقد توانایی های مدیریت استراتژیک هستند. — پر کدن فرمهای استراتژیک برای منابع استراتژیک — آموزش برای تصمیم گیری/ اجرای استراتژیک
۵٫ برنامه ریزی استراتژیک ساختار قدرت / ذهنیت را تهدید می‌کند.

— مقاومت در برابر تغییر

— بیایید به کار واقعی بر گردیم.

—ساختار قدرت حامی تغییر

— ذهنیت/ فرهنگ حامی تغییر

— برنامه ریزی مشارکتی

— مدیریت مقاومت

منبع، (انسف، ۱۳۷۵: ۲۳۵)

۲-۲-۴- عوامل مؤثر درشکست استراتژی

۱- فقدان فرصت: درون مایه اصلی استراتژی، فرصت است. موفقیت‌های استراتژیک درفرصت‌ها نهفته‌اند و بدون فرصت هیچ موفقیتی در کار نخواهد بود. اغلب سازمان‌هایی که بدون دراختیارداشتن (درک) یک فرصت استراتژیک به حرکت های استراتژیک مبادرت می‌ورزند، علیرغم تلاش و مساعی زیاد، سرانجام ناکام خواهند ماند. این مفهوم عمیق، زیربنای نظریه جدید برنامه‌ریزی برمبنای خواسته است.

۲- عدم تشخیص صحیح گلوگاه: گلوگاه ها بستر تولد استراتژی ها هستند. برای موفقیت باید گلوگاه‌های اصلی دستیابی به اهداف استراتژیک را شناخت و راهکار استراتژیک را در جهت رفع آنها سازماندهی کرد. تشخیص غلط گلوگاه، استراتژی را منحرف کرده و به سوی موضوعات غیراستراتژیک متوجه خواهد ساخت.

۳- فقدان راهکار برتر: برای رفع گلوگاه و دستیابی به منافع نهفته در فرصت، راهکارهای متعددی وجود دارد. چنانچه این راهکارها در صحنه رقابت با هم قرار گیرند، راهکار برتر (مولد ارزش بالاترازدیدگاه مشتری) منافع استراتژیک را به خود اختصاص داده، راهکار فاقد برتری را به حاشیه بازارخواهد راند.

۴- فقدان شایستگی های کلیدی: شایستگی های کلیدی زیربنای مزیت‌های رقابتی هستند و کارکرد استراتژی، انجام این تبدیل است. در فقدان شایستگی‌های کلیدی، استراتژی نمی‌تواند درکارکرد خود که ایجاد مزیت‌های رقابتی برای سازمان است، اثربخش باشد.

۵- تغییرشرایط: وابستگی به استراتژی گذشته: یک استراتژی موفق تنها درشرایط خاص خود اثربخش است. استراتژی‌های موفقیت‌ساز دیروز نمی‌توانند درشرایط متفاوت امروز نیز موفقیت آفرین باشند. دلبستگی به استراتژی‌های گذشته درمحیطی که شرایط آن تغییریافته است، یکی از رایج ترین دلایل شکست استراتژی‌هاست.

۶- پیش‌بینی غلط : یک استراتژی باید تغییرات روند دوره تدوین تا اجرای استراتژی را پیش بینی و در تحلیل‌های خود منظور کند. بروز خطا در این پیش بینی، اثربخشی استراتژی در زمان اجرا را مخدوش خواهد ساخت. استراتژی‌هایی که پیاده‌سازی آنها به زمان طولانی نیاز دارد، بسیار از این نظر آسیب ‌پذیرند. (غفاریان و علی احمدی، ۱۳۸۱: ۸۳).

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
 [ 03:10:00 ب.ظ ]




تعریف اندیشه‌ی استراتژیک

اندیشه‌ی استراتژیک فردی شامل کاربرد قضاوت تجربی برای جهت گیری‌های آتی است. اندیشه استراتژیک شامل هماهنگی در اندیشه‌های خلاق است که سازمان را قادر می‌سازد تا بر اساس روالی منطقی به سوی آینده گام بردارد. منظور از اندیشه استراتژیک آن است که بنگاه‌ها را در برخورد با چالش‌های مختلف اعم از اینکه قابل پیش بینی باشد یا نه یاری نماید. اندیشه‌ی استراتژیک به دلایل زیر مهم است :

۱- بر پایه‌ی قضاوت است، حتی اگر بر پایه اطلاعات ناکافی باشد، کارکرد مهمی است که هر سازمان از مدیران انتظار دارد.

۲- برای آنکه در عمل مؤثر باشد، به قضاوت جمعی تصمیم گیران سازمان نیاز دارد تا دورنمای روشنی از جهت‌گیری آینده سازمان ترسیم نمایند.

۳- دورنمای سازمان بیشتر بر این اساس است که تصمیم گیران کلیدی سازمان، هر تحلیل سیستماتیک را چگونه در می‌یابند و احساس می کنند.

۴- اندیشه‌ی استراتژیک منجر به طرح و تدوین ارزش‌ها، رسالت، دورنما و استراتژی‌های سازمان می‌شود که بیشتر پایه‌ی الهامی (بر پایه احساس) و کمتر اساس تحلیلی (بر پایه اطلاعات) دارد.

۵- تفاهم اعضای تیم برنامه‌ریزی در خصوص موارد فوق، پیش نیاز اساسی برای برنامه‌ریزی اثر بخش خواهد بود. در واقع، اندیشه‌ی استراتژیک پایه‌ای برای تصمیم‌گیری استراتژیک است،  بدون وجود این پایه، تصمیمات و عملیات بعدی موجب اغتشاش و ضعف سلامت در سازمان شما در آینده خواهد شد.

۲-۲-۵-۲- عوامل مؤثر بر اندیشه استراتژیک

اندیشه‌ی استراتژیک عمدتاً فرآیندی الهامی- احساسی است، نه نوعی برنامه‌ریزی طولانی مدت یا تکنیکی، در ابتدا لازم است اعضای تیم مدیریت هر سازمان دیدی مشترک نسبت به طبیعت و جهت‌گیری سازمان خویش داشته باشند، اصولی مشترک بر روند امور سازمان را پذیرا باشند و در مورد راهی که برای کسب اهداف انتخاب می‌کنند، اشتراک نظر داشته باشند. اندیشه‌ی استراتژیک بدون تکیه بر جنبه‌های عملی، تنها زمینه‌ساز رؤیایی برای آینده‌ی سازمان است. در فرایند اندیشه استراتژیک لازم است به چهار عامل مهم ارزش‌ها، رسالت‌ها، دورنما و استراتژی بپردازیم:

۱- ارزش‌ها نشانگر اعتقادات فلسفی مدیرانی است که مسئولیت رهبری سازمان به سوی موفقیت را بر عهده دارند. ارزش‌ها به عنوان اساسی برای اندیشه مدیران درباره رسالت، دورنما و استراتژی محسوب می‌شود.

۲- رسالت بیانیه‌ای است که به شرح سازمان، طبیعت کاری که بدان مشغول هستید، فلسفه وجودی سازمان، خدماتی که ارائه می‌دهید و اصول و ارزش های حاکم بر کار  می‌پردازد.

۳- دورنما نشانگر اعتقاد و باور به آینده‌ای است که برای آینده سازمان با دید مشتریان، کارکنان، مالکان و سایر ذینفعان طرح شده است.

۴- استراتژی شامل راه و جهتی است که سازمان باید طی نماید.  نیروی حرکت و سایر عواملی است که کمک می‌کند تا بتوان درباره محصولات آینده، خدمات آتی و بازار تصمیم گرفت (طبیعی و ملکی، ۱۳۸۲: ۲۰۱).

۲-۲-۶- برنامه ریزی استراتژیک در حقیقت استراتژیک نیست

مشکل مهمی که در سازمان‌های امروز وجود دارد، ناتوانی آنها در تفاوت گذاری بین «برنامه ریزی» و «استراتژی‌سازی» است. خروجی فرایند برنامه‌ریزی استراتژیک بدون وجود تفکر و بصیرت برنامه‌ای بیش نیست. هنگامی که تفکر و بصیرت استراتژیک وجود داشته باشد می‌توان امیدوار بود خروجی فرایند برنامه‌ریزی استراتژیک نیز استراتژی خلاقانه و اثربخش باشد. بصیرت عبارت است از آینده‌ای واقع‌گرایانه، محقق الوقوع و جذاب برای سازمان و به عبارت دیگر بیان صریحی است از سرنوشتی که سازمان باید به آن سمت حرکت کند (علی احمدی و دیگران، ۱۳۸۷: ۲۲).

برنامه‌ریزی مرتبط با برنامه اجرایی تهیه کردن است و نه کشف و خلق. برنامه‌ریزی کار تکنوکرات‌هاست و استراتژی‌سازی کار خیال پردازان و اهل نظر و کشف و خلاقیت. واگذاری مسئولیت خلق استراتژی به برنامه‌ریزان به مثابه آن است که از یک بنا خواسته شود تا پیتای میکل آنژ را خلق نماید.

در بیشتر بنگاه‌ها، برنامه‌ریزی استراتژیک، مراسمی است منطبق با منطق تقویمی و نه جستجویی عمیق برای کشف امکانات و استعدادهای انقلاب. فرایند طراحی استراتژی ببیشتر گرایش به فروکاهی دارد و در حقیقت واگشت گراست، ضمن اینکه مبتنی بر قواعدی ساده و من درآوردی است. این فرایند «از امروز به پیش» کارساز است نه «از آینده به امروز» و در واقع، به طور ضمنی فرض می‌کند که آینده کم و بیش شبیه حال خواهد بود. در این شیوه برنامه‌ریزی تنها جزیی ناچیز از میثاق‌های صنعت زیر سؤال می رود و لذا این گونه طراحی استراتژی، عمدتاً به صورت فرا افکنی و روند نگاری خواهد بود. این فرایند برنامه‌ریزی عمدتاً نخبه‌گرایانه است و فقط از نسبت کوچکی از استعدادهای خلاقانه سازمان بهره‌برداری می‌کند. وقتی هدف کلی طراحی استراتژی، بسیار نازل‌تر از انقلاب در امور سازمان باشد، بدیهی است که فرایند برنامه‌ریزی و طراحی استراتژی، بسیار سهل و ساده خواهد بود. در امر برنامه‌‌ریزی و طراحی استراتژی، به ندرت نوآوری صورت گرفته است. به همین جهت است که واحدهای برنامه‌ریزی سازمان‌ها غالباً متروک مانده و بنگاه‌های مشاوره نیز هر روز کمتر درگیر استراتژی می‌شوند و بیشتر درامور اجرایی است که مشارکت و مشورت می‌نمایند.

بسیاری از مدیران وقتی یک استراتژی را ببینند، آن را می‌شناسند. اما شناسایی استراتژیک که از قبل به وجود آمده، کافی نیست. باید پرسید استراتژی‌ها از کجا می‌آیند و چگونه خلق می‌شوند؟ هر سازمانی که معتقد باشد از برنامه‌ریزی می‌توان به استراتژی دست یافت، خود را اسیر خرده ریزگرایی کرده است، در حالی که تازه‌واردان آزاداندیش، به یورش‌های پیروزمندانه دست می زنند.

۲-۲-۷- مشکلات برنامه‌ریزی رسمی

۲-۲-۷-۱- سفسطه‌ی پیش‌بینی حتمی

یک سازمان برای اینکه درگیر برنامه‌ریزی استراتژیک شود، باید قادر باشد روند محیط خود را پیش‌بینی کند و آن را کنترل نماید یا صرفاً ثبات آن را بپذیرد. در غیر این صورت، آغاز کردن اقدام انعطاف‌پذیری که یک برنامه‌ی استراتژیک را شکل می‌دهد معنایی ندارد. مینتزبرگ همه آنچه را برنامه‌ریزی‌های مرسوم و متداول دارند به چالش می‌خواند. او رسمی کردن جریان این نوع برنامه‌ریزی را بزرگ‌ترین عامل شکستش خوانده و می‌گوید: تجزیه و تحلیل‌های زیادی ما را از راه باز می‌دارد. شکست برنامه‌ریزی استراتژیک در واقع شکست روند متداول کردن آن به عنوان یک جریان کلی و رسمی است. وی معتقد است که استراتژی را خیلی زیادتر از حد خودش در برج عاجی نشانده‌اند که بنای آن مفروضات و تجزیه و تحلیل‌های شرکتی است، در حالی که هرگونه استراتژی مربوط به کار و فعالیت باید با واقعیت عجین باشد، ولی می‌بینیم که آن را منفک از واقعیت‌ها نگه داشته‌اند. وی طعنه می‌زند که استراتژی را برای دوره زمانی مشخص طراحی می‌کنند و آن چنان به آن می‌دمند که وقتی برای پیاده شدن آماده می شود بسیار باد کرده و آماسیده به نظر می‌رسد. در این حال این گونه وانمود می‌شود که گویی حال، دیگر همه ظرایف و دقایق آن را فهمیده‌اند.

طبق اظهار مینتزبرگ، «در هم ریختگی وسایل و اهداف، مشخصه دوران ماست»، شاهراه‌ها در معرض راه‌بندان ها هستند، وقتی که شاهراه‌ها را برای رسیدن به هدف برگزینند، آنگاه سرگردانی مضاعفی پدید می‌آید، در طول این سفر گاهی به نظر می‌رسد مقصد تغییر یافته است، به همین ترتیب در حالی که در مدیریت مبتنی بر اهداف به دنبال مقاصد کوتاه تری بوده اند و سایر نیروهای دخیل را نادیده گرفته‌اند، اکنون دریافته‌اند که رسیدن به موفقیت (همان اهداف) سخت‌تر شده است. امروزه معیارهای توفیق شامل همه چیز می‌شود، از محیط و شرایط عمل تا برخورد با فرصت‌های مساوی برای رسیدن به اهداف، موفقیت تا آن سوی غایت‌ها نیز گسترش یافته است.

۲-۲-۷-۲- جدایی طراحی از اجرا

جریان دیگری که در نگاه مرسوم به استراتژی موجود است این است که مهارت‌هایی را که برای طراحی استراتژی (تحلیلی) در اول کار لازم هستند، از آنچه در شرایط عینی در جریان رسیدن به اهداف به کار می‌آید (عملی) از هم جدا ساخته است. جدایی بین تجزیه و تحلیل و عمل به صورت بدیهی یک امر مصنوعی است. استراتژی چیزی نیست که آغاز شود و پایان یابد، بلکه یک فرایند مداوم از تعریف مجدد و اقدام مجدد است.

۲-۲-۷-۳- تفکر غیرخطی

پدیده‌ها و وقایع در جهان واقعیت همیشه از یک الگوی خطی پیروی نمی‌کنند،  از این رو مطلوب‌ترین وسیله، خرد کردن عناصر متشکله یک موقعیت و تلقی الگوی مورد نظر از هر یک از آنها، یک روش شناسی گام به گام نظیر تجزیه و تحلیل سیستم‌ها نیست، بالعکس، همان ابزار نهایی و غیر خطی یعنی مغز انسان است. بنابراین تفکر درست استراتژیک به شدت با رویکرد مکانیکی سیستم‌های مرسوم که مبتنی بر تفکر خطی هستند در تقابل قرار می‌گیرد و البته با رویکردی که همه چیز را شهودی و حسی و رسیدن به نتیجه را بدون نیاز به هرگونه تجزیه و تحلیل می‌داند مخالف است. وقتی که انتظار بر این است که آینده بر اساس الگویی کاملاً خطی بنا شود، استراتژی جایگاه مشخصی در مجموعه امور پیدا می‌کند. اکنون که مشخص بودن کامل هر چیز با تردید رو به رو شده است، نظرگاه‌های تازه‌ای مورد نیاز است. حتی تلقی مرسوم انسان از زمان به زیر سؤال رفته است.

برنامه‌ریزی استراتژیک (و هر فرایند علمی دیگر) به دنبال «تحلیل» موضوعات است (یعنی استفاده از روش «کل به جزء» برای درک موضوعات) در حالی که «استراتژی» حاصل «سنتز» موضوعات است (یعنی در کنار هم قرار دادن چند جزء برای رسیدن به کلی که با جمع تک تک اجزا متفاوت است) و «تحلیل» هیچ‌گاه نمی‌تواند به «سنتز» منجر شود. قلب فرایند شکل‌گیری استراتژی، صناعت (یادگیری از تجربه‌های ملموس) و هنر (چشم‌اندازسازی با بهره گرفتن از بصیرت‌های خلاقانه) است. در واقع قلب فرایند شکل‌گیری استراتژی، در پاسخ به دو پرسشی نهفته است: ۱- چطور می‌توان به درون ذهن استراتژیست راه یافت (که پاسخ به آن نیازمند شناخت کافی از هنر است)؟ و ۲- چگونه می‌توان ذهن جمعی سازمان را خواند (که پاسخ به آن نیازمند درک چگونگی وقوع یادگیری و صناعت است)؟

در این میان، فهم هنر، فی نفسه کار چندان ساده‌ای نیست، چه رسد به این که بخواهیم مردم را هنرمندان بهتری بار آوریم یا اینکه رهبران سازمان را چشم‌انداز سازان بهتری تربیت کنیم.

با توجه به این موضوع (یعنی ناممکن بودن تربیت رهبران چشم‌اندازساز به به دلیل پیچیدگی بسیار زیاد فرایند هنر)، تنها امید ما برای انجام یک تغییر استراتژیک در یک سازمان، در گوشه‌ی پایینی و سمت راست مثلث، یعنی «صناعت» قرار دارد: یعنی جایی که «تجربه» کلید پیشرفت و بهبود سازمان محسوب می‌شود؛ البته به این شرط که بتوان فرایند شکل‌گیری استراتژی را از تکیه‌ی صرف بر تحلیل رها کرد.

«تحلیل» نوعی آهن‌رباست که می‌تواند افراد را (به خصوص آنهایی که به «صناعت» بیشتر از «هنر» گرایش دارند) به سمت خود جذب کند (هنرمندان ایستادگی بیشتری در برابر این آهنربا از خود نشان می‌دهند). امروزه تحت تأثیر هجمه‌ی مبلغان و طرفداران «برنامه‌ریزی و اندازه‌گیری» و متعاقب آن توجه بیش از اندازه‌ای که به رویه‌ها و استانداردها می‌شود، به وفور شاهد هستیم که در سازمان‌ها، افراد بیشتر و بیشتری به سمت «تحلیل» جذب می‌شوند. البته هر سازمانی به مقداری از تحلیل نیاز دارد، اما بیشتر سازمان‌ها (بخصوص در فرایند شکل‌گیری استراتژی‌شان) واقعاً کمتر از آنچه که تصور می‌شود به تحلیل نیاز داشته و در عوض، بیشتر به عنصر فراموش شده و نادیده گرفته شده‌ی دیگری که همان صناعت است، نیاز دارند.

استراتژی را می‌توان برآمده از سه منشأ اصلی زیر دانست: ۱- هنر: که «بصیرتی خلاقانه» است و در تخیل بشر ریشه دارد. ۲- صناعت: که یک «یادگیری عملی» است و ریشه‌ی آن را باید تجارب انسانی (تجاربی که میان مردم به اشتراک گذاشته می‌شود) دانست ۳- علم: که «نشانه‌هایی سیستماتیک» است و در تحلیل (که اغلب توسط متخصصانی خاص انجام می‌شود) ریشه دارد.

درون این مثلث، چهار فرایند شکل‌گیری استراتژی  قرار دارد: ۱- «چشم‌اندازسازی استراتژیک» که بنا به ماهیت خلاقانه‌اش (که در اسمش نیز نهفته است) بیش از همه‌ی فرایندهای دیگر به هنر نزدیک است. ۲- «اقدام اکتشافانه و یادگیری استراتژیک» که چون ماهیتاً بر «تجارب ملموس» تکیه دارند، بیش از فرایندهای دیگر به صناعت نزدیک هستند (البته لازم به ذکر است که «نتیجه» یادگیری به تدریج به هنر نزدیک می‌شود) ۳- «برنامه‌ریزی استراتژیک» که با توجه به ماهیت سیستماتیکی که دارد به علم نزدیک‌تر است. همچنین به این سه مورد، «تحلیل استراتژیک» را نیز (که مشهورترین نمونه‌ی آن– تحلیل نقاط قوت و ضعف و فرصت و تهدید و تحلیل رقابتی می‌باشند) افزوده شده است. تحلیل استراتژیک، بیشتر به علم نزدیک است اما نتیجه‌ی آن می‌تواند هر سه گوشه‌ی مثلث را تغذیه کند.

[۱]. Predetermination

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
 [ 03:10:00 ب.ظ ]




ضرورت تفکر استراتژیک

هر چند درحوزه نظری مدیریت استراتژیک، تعاریف متعددی برای بیان مفهوم تفکر استراتژیک وجود دارد، اما تفکر استراتژیک تدوین هنرمندانه استراتژی بر مبنای خلاقیت، کشف و فهم عوامل ارزش ساز در کسب و کار است. تفکر استراتژیک با انعکاس ماهیت عمیق یک عمل و چالش­های اساسی آن آغاز می­ شود. این تفکر با درک،‌ تمرکز و زمان­بندی آغاز می­ شود. تمرکز به این معنی است که توجه خود را به کجا معطوف کنیم. چه چیزی در واقع مهم و اساسی است؟ فراموش کردن چه چیزی‌ به معنی به خطر انداختن موفقیت شرکت است؟ تفکر استراتژیک به مسایل بنیادین می ­پردازد (Stacey, 1996, P. 182). تفکر استراتژیک مبنای طراحی آینده سازمان است (Zahra, 2012, P. 219). تفکر استراتژیک، مهارت معماری استراتژیک یک سازمان است که فرصت­ها و ظرفیت­های قابل تبدیل را به منفعت استراتژیک تبدیل می­ کند و موجب کاهش عدم اطمینان می‌شود (Weber, 1984, P. 60).  متفکران استراتژیک با درک و بصیرت محیط، مزیت رقابتی برای سازمان ایجاد می‌کنند (Linkow, 1999, P. 182). تفکر استراتژیک به عنوان فرآیندی است که به واسطه آن، مدیران با نگریستن از بالا به بحران‌ها و فرآیندهای روزانه مدیریتی، دیدگاه متفاوتی از سازمان و محیط متغیر آن کسب می کنند.

دانلود تحقیق و پایان نامه

۲-۳-۲- تعریف تفکر

۲-۳-۲-۱- تعریف تفکر

تفکر شامل انجام عملیات ذهنی بر روی اطلاعاتی است که احساس می‌کنیم، درک می‌نماییم، می‌آموزیم و می‌اندوزیم. از تحقیقات به عمل آمده درباره‌ی «تفکر» چنین نتیجه می­ شود که تفکر تنها بعد از گذشت مراحلی از رشد و تکامل رفتار آغاز می­ شود و انجام می­گیرد. هرگونه تفکر مستلزم وجود محرک است (هاضمن و دیگران، ۱۳۷۹: ۳۰۸). فرایند تفکر طبق قواعد خاص پیش می­رود. با وجود تحقیقات تجربی درباره‌ی فرایند تفکر در انسان هنوز مجهولات زیادی وجود دارند که مورد مطالعه روان­شناسان می­باشند. تفکر در انسان، متضمن نشانه­ها و رموز (سمبل­ها) است.

برخی ابراز می­دارند که چون فرایند تفکر از لحاظ زمان در کرانه پایانی پردازش اطلاعات قرار می‌گیرد و چون تفکر اساساً مقوله­ای پیچیده است، مطالعه‌ی آن فراتر از سطح مفهومی و مهارت تکنیکی ماست. لذا بسیاری از ویژگی­های فرایند تفکر همچنان پوشیده مانده است. تفکر فرایندی است که بدان وسیله یک بازنمای ذهنی جدید از طریق تبدیل اطلاعات و تعامل پیچیده بین صفات ذهنی داوری، انتزاع، استدلال، تصور و حل مسئله تشکیل می­گردد. تفکر، فراگیرترین عنصر از میان عناصر سه گانه فرایند تفکر است و خصوصیت آن بیشتر جامعیت است تا فراگیری. در مورد اینکه تفکر یک فعالیت «درونی» است، یا تنها تا آنجا وجود دارد که از لحاظ رفتاری قابل اندازه‌گیری است، هنوز مشاجراتی وجود دارد. در باب تفکر سه ایده اساسی وجود دارد: تفکر شناختی است، یعنی «به طور درونی» در ذهن رخ می­دهد، ولی از رفتار قابل استنباط است. تفکر فرایندی است که متضمن برخی دستکاری­های دانش در سیستم شناختی است، در حالی که انسان حرکتش را مورد تأمل قرار می­دهد خاطرات گذشته با اطلاعات فعلی ترکیب شده و دانش او را در مورد موقعیت تغییر می­دهد. تفکر به سمت رفتار و منجر به آن می­ شود، تا مشکلی «حل» گردد یا به سمت یک راه حل جهت‌گیری دارد. گیلفورد تفکر را رفتار رمزی (سمبولیک) تعریف می­ کند، زیرا هرگونه تفکر با علامت­هایی سرو کار دارد که جانشین اشیاء هستند. درحقیقت وقتی یک نفر فکر می­ کند یعنی می‌تواند به وسیله نمایندگان رمزی (سمبولیک) اشیای خارجی و حوادث به آنها بپردازد که عمدتاً صورت­های ذهنی و کلمات هستند که به آنها اطلاق می­شوند. به عبارت دیگر تفکر به انسان امکان می­دهد که اشیاء و حوادث را نه در دنیای واقعی و عینی بلکه در عالم رموز ببیند و میان آنها ارتباط برقرار کند. در واقع احساس، شخص را از وجود چیزی آگاه می­ کند، اندیشه، ماهیت آن چیز را روشن می­سازد و عواطف و احساسات می­گویند که آیا آن چیز، مطلوب است یا نامطلوب و پذیرفتنی است یا طرد شدنی.

تفکر عبارت است از رهبری و توجیه فعالیت­های ذهن به حل مسأله یا مشکلی که شخص برخورد می­ کند، به عبارت دیگر، اندیشیدن یا تفکر به آن نوع فعالیت یا رفتار ذهنی و عقلی گفته می­ شود که به حل مسأله­ای متوجه باشد، زیرا وجود مشکل یا مسأله[۱] است که شخص را به تفکر برمی­انگیزد. تفکر فعالیت ذهنی انطباقی است که شخص را به سازگاری با محیط خارج و نیازهای درونی قادر می­سازد، یعنی به او امکان می­دهد به وضعی یا موقعیتی که در آن قرار گرفته است طوری پاسخ دهد که نیازهای موجودش را ارضا کند. هرگاه عمل تفکر خود را تجزیه و تحلیل کنیم می­بینیم که ما هنگام اندیشیدن درباره یک مسأله یا مشکل، نشانه­ها یا رمزها(سمبول­ها) را جانشین اشیاء و اشخاص و اوضاع می­کنیم. تفکر یک فرایند شناختی است که به وسیله رموز یا نشانه­ های[۲] نمایان گر اشیاء و حوادث، مشخص می­ شود. تفکر، شکل شناختی پیچیده­ای از رفتار است که تنها در مرحله نسبتاً پیشرفته­ای از رشد و تکامل انجام می­گیرد. وقتی با یک مسأله خاص مواجه می­شویم و تجربه­ها یا آموخته­های ما برای حل آن کفایت نمی­کنند، فرایند تفکر در ما آغاز می­ شود. پس تا مسأله­ای نباشد که حل آن، نیازی را ارضا می‌کند یا برای فرد خوشایند و رضایت­بخش است تفکری انجام نمی­گیرد از این روی، حل مسأله را «تفکر مستقیم» یا «تفکر هدایت شده»[۳] و یا جهت­دار می‌نامند که شامل استدلال (فرایند حل مسأله)، تفکر منطقی یا انتقادی، تخیل خلاق یا افکار تازه است (شعاری نژاد، ۱۳۷۰: ۳۱۱).

هامفری[۴] معتقد است تفکر وقتی رخ می‌دهد که انسان مسئله‌ای راتشخیص می‌دهد و مسئله‌ای راحل می‌کند. مسأله[۵] وضع تازه‌ای است که فرد با خصایص آن آشنایی ندارد و تجربه‌هایش برای برخورد با آن وضع کافی نیستند و او ناگزیر است فعالیت‌های خاصی انجام دهد و راه‌ها و روش‌های گوناگونی در پیش گیرد تا بتواند آشنایی لازم را بدست آورد و آن مسئله را حل کند. عوامل مؤثر در تفکر و حل مسئله تفکرمتضمن یک عده اعمال وسیله‌ای با وساطتی است که بیشتر آنها به صورت کلمات و مفاهیمی می‌باشد. لذا تفکر دارای آغاز، جهت، روش و پایان است. ویژگی‌های تفکر عبارتست از:

تفکر در انسان دارای سه ویژگی است:

  • وجود مسئله یا مشکل.
  • کاربرد و دستکاری تجارب قبلی
  • کاربرد رموز ونشانه‌ها (سمبل‌ها) (شعاری نژاد، ۱۳۷۰: ۳۱۲).

بعضی از روان­شناسان معاصر از جمله گیلفورد می­گوید: تفکر را رفتار رمزی (سمبولیک) تعریف می‌کنند، زیرا هرگونه تفکر با علامت­هایی سرو کار دارد که جانشین اشیاء هستند. در حقیقت، وقتی یک نفر فکر می­ کند یعنی می ­تواند به وسیله نمایندگان رمزی (سمبولیک) اشیای خارجی و حوادث به آنها بپردازد که عمدتاً صورت­های ذهنی و کلمات هستند که به آنها اطلاق می­شوند. به عبارت دیگر، تفکر به انسان امکان می­دهد که اشیاء و حوادث را، نه در دنیای واقعی و عینی، بلکه در عالم رموز ببیند و میان آنها ارتباط برقرار کند. در واقع، احساس، شخص را از وجود چیزی آگاه می­ کند، اندیشه، ماهیت آن چیز را روشن می­سازد و عواطف و احساسات می­گویند که آیا آن چیز مطلوب است یا نامطلوب، پذیرفتنی است یا طرد شدنی.

۲-۳-۲-۲- ویژگی‌های تفکر

ویژگی‌های تفکر عبارتند از:

۱- تفکر بدون تنظیم و ترتیب اطلاعات و معلومات موجود امکان ندارد.

۲- تفکر برای رسیدن به هدفی یا ارضای نیاز و تأمین منظوری انجام می­گرد مانند حل معما یا جدول.

۳- تفکر به طور مستقیم قابل مشاهده نیست، بلکه از نتایجش مانند حل کردن یک مسأله یا مشکل می­توان وضع آن را دریافت. مثلاً هرگاه از شخصی بخواهیم معمایی را حل کند می­توانیم حرکات او را آشکارا مشاهده کنیم، یعنی از روی حرکت­هایش بفهمیم که او فکر می­ کند.

۴- مردم در رفتار تفکر نیز مانند سایر رفتارها با یکدیگر تفاوت دارند.

۵- تفکر می ­تواند لذت­بخش باشد.

۶- فرایند تفکر قابل راهنمایی و پرورش است و یادگیری از عوامل بسیار مؤثر در کیفیت آن می­باشد.

۷- تفکر یک فرایند شناختی است که به وسیله رموز یا نشانه­ های[۶] نمایانگر اشیاء و حوادث، مشخص می­ شود.

۸- تفکر، شکل شناختی پیچیده­ای از رفتار است که تنها در مرحله نسبتاًپیشرفته­ای از رشد و تکامل انجام می­گیرد. وقتی با یک مسأله خاص مواجه می­شویم و تجربه­ها یا آموخته­های ما برای حل آن کفایت نمی­کنند. فرایند تفکر در ما آغاز می­ شود. پس تا مسأله­ای نباشد که حل آن، نیازی را ارضا می­ کند یا برای فرد خوشایند و رضایت­بخش است، تفکری انجام نمی­گیرد از این روی، حل مسأله را «تفکر مستقیم» یا «تفکر هدایت شده»[۷] و یا جهت­دار می­نامند که شامل استدلال (فرایند حل مسأله)، تفکر منطقی یا انتقادی، تخیل خلاق یا افکار تازه است.

هامفری[۸] آنچه را که امروز ما درباره‌ی تفکر می­دانیم چنین خلاصه می­ کند:

۱ـ به تجربه می‌بینم که تفکر وقتی رخ می‌دهد که یک موجود زنده، انسان یا حیوان، یا مسأله‌ای مواجه  می‌شوید، مسأله‌ای را تشخیص می‌دهد ومسأله‌ای را حل می‌کند.

۲- مسأله، وضعی است که با دلایلی موجود زنده را از رسیدن به یک هدف باز می‌دارد.

۳- تفکر، نوعی ترکیب فعال چهره‌هایی است که هر یک قسمتی از وضع مسأله می باشد که اصولاً جدا هستند.

۴- تفکر، تجربه‌ی گذشته را متضمن است، ولی اینکه تجربه قبلی چگونه در تفکر مورد استفاده قرار می‌گیرد، هنوز کاملاً برای روان‌شناسان روشن نشده است.

۵- هرگونه فعالیت اندیشه‌ای در حیوان یا انسان، خواه آشکار یا پوشیده باشد، متضمن «آزمایش وخطا» است.

۶- انگیزش در تفکر مهم است و در حقیقت، هر نوع تفکر متوجه هدف است.

۷- زبان با تفکر برابر نیست، ولی در تفکر انسان بزرگترین کمک است.

«مسأله»، وضع تازه‌ای است که فرد باخصایص آن آشنایی ندارد و تجربه‌هایش برای برخورد با آن وضع، کافی نیستند و وی ناگزیر است فعالیت‌های خاصی انجام دهد و راه‌ها وروش‌های گوناگونی در پیش گیرد تا بتواند آشنایی لازم را بدست آورد و آن (مسئله) را حل کند. تفکر متضمن یک عده اعمال وسیله‌ای با وساطتی است که بیشتر آنها به صورت کلمات و مفاهیمی می‌باشد. تفکر دارای آغاز، جهت، روش وپایان است و از عوامل زیر متأثر می‌شود:

  • انگیزش: تفکر معمولا یک عمل یا فرایند برانگیخته است یا به گفته ورتایمر[۹] تفکرشخص تحت تأثیر آرزو، نیاز، مواجهه با یک جریان حقیقی از یک رابطه مبهم و ناآشکار و ناکافی به یک رابطه روشن و آشکار و تناسب قرار دارد به نظر این روانشناس هر مرحله در تفکر با انگیزه‌هایی تفکر شده است.

در تفکر، دونوع انگیزه را باید از هم تشخیص داد:

الف- انگیزه برای رفتاری که بی‌درنگ مسأله‌ای پیش می‌آورد که ممکن است محبت، طمع، کنجکاوی و جاه طلبی باشد.

ب- انگیزه‌ای که خود مسأله برای تکمیل حل مسأله بوجود می‌آورد. اولی در آغاز تفکر و دومی در عمل آن است.

  1. عادت وآمادگی: تفکر به وسیله‌ی عادت و آمادگی نیز راهنمایی می‌شود. تمرین حل مسأله مسائل در یک راه یا یک روش معین ما را متمایل می‌سازد به اینکه هرمسأله تازه را با همان روش عادی حل کنیم.
  2. عوامل ناخوداگاه: شرح حال دانشمندان و مخترعان نشان می‌دهد که ایشان مسأله‌ای را حل کرده‌اند، وقتی که درباره‌‌ی آن نمی‌اندیشیده‌اند.
  3. بصیرت یا بینش[۱۰]: حل یک مسأله ممکن است به سه روش انجام گیرد:

الف- آزمایش و لغزش

ب- عادت مانند حل مسأله ریاضی با روش‌های عادی که آموخته‌ایم.

پ- بینش که هیچ یک از دو راه مذکور نیست، بلکه تجربه‌های تازه‌ای به شخص متفکر می‌دهد و به‌طور ناگهانی بنظر می‌رسد. عناصرتفکر عبارتند از:«کلمات» و «صورت‌های ذهنی» یا «تصورات».‌ به نظر می‌رسد که قسمت عمده‌ی تفکر ما به کلمات یا انواع رموز و نشانه‌ها بستگی دارد و اندک قسمتی از آن به تصورات مربوط است.

رموز یا نشانه‌هایی که «تفکر» بکار می‌برد و ابزار کارش می‌باشد متنوع و متعددند از آن جمله‌اند: صورت‌های ذهنی، معانی، الفاظ، ارقام، اشارات، نقشه‌های جغرافیایی، البته، نباید تصور کرد که «تفکر» یا اندیشیدن، ارتباط ما را با جهان خارج قطع می‌کند و حتی  می‌توان در گوشه‌ای از اتاق نشست و به تفکر پرداخت. بلکه منظور این است که علم خارج عیناً وارد ذهن ما نمی‌شود بلکه ذهن ما فقط نشانه‌ها یا رموز آن را در خود نگاه می‌دارد و با تجربه و ترکیب آنها می‌توان به حل مسائل عینی - مثلا برداشتن مانع از سر راه هدف خود - بپردازد. ازطرف دیگر، این رمزها و نشانه‌ها پیوسته در حال تغییرند و ارتباط ما با عالم خارج یا واقعیت‌ها باعث افزایش آنها وگاهی اصلاح آنها می‌شود.

از پژوهش‌های به عمل آمده درباره‌ی «تفکر» چنین نتیجه می­ شود که:

۱-  تفکر تنها بعد از گذشت مراحلی از رشد و تکامل رفتار آغاز می­ شود و انجام می­گیرد.

۲- هرگونه تفکر مستلزم وجود محرک است.

۳- فرایند تفکر طبق قواعد خاص پیش می­رود.

۴- بعضی از انواع تفکر، بسیار دشوار و پیچیده و برخی سهل و ساده هستند.

۵- با وجود تحقیقات تجربی درباره فرایند تفکر در انسان هنوز مجهولات زیادی وجود دارند که مورد مطالعه روان‌شناسان می­باشند.

۶- تفکر در سطح بالا و خلاق به انسان اختصاص دارد.

۷- تفکر همیشه به سوی آینده متوجه است.

۸- تفکر در انسان، غالباً متضمن نشانه­ها و رموز (سمبل­ها) است.

۲-۳-۲-۳- مزایای تفکر

  1. تفکر از این جهت که نشانه‌ها و رمز‌ها را به کار می‌برد به انسان کمک می‌کند که تجربه‌های گذشته‌اش را در زمان حال یا برای حل مسائل روزش مورد استفاده قرار دهد، همچنان ‌که او را در پیش‌بینی آینده و برنامه‌ریزی یاری می‌دهد.
  2. استعداد تفکر است که به انسان امکان می‌دهد در گذشته و آینده زندگی کند و ابعاد زمان را به هم بپیوندد. برای خود هدفی تعیین کند، وسایلی را برای رسیدن به هدفش بیافریند و از تجارب دیگران که در زمان‌ها ومکان‌های مختلف زندگی می‌کرده‌اند استفاده کند و خود نیز بر میزان و وسعت تجارب انسانی بیافزاید.
  3. استعداد تفکر انسان را در تفکر، وقت، کوشش و حمایت از خود در مقابل خطرها کمک می‌کند. به وسیله‌ی تفکر است که انسان می‌تواند بسیاری از مشکلاتش را در عالم خارجی واقعی حل کند، در حالی که روی رختخواب خود دراز کشیده است.
  4. قدرت تفکر است که افزایش و تنوع بازده‌های انسانی را سبب می‌شود، یعنی صنعتگر و ماهر بودن انسان بیشتر نتیجه همین استعداد تفکر او می‌باشد.
  5. مقایسه اشیا یا اوضاع وترجیح یکی ازاشیا بر دیگری و تصمیم گیری و انتخاب نیز به استعداد تفکر فرد بستگی دارد.
  6. تفکر یک فعالیت ذهنی سازنده است که ما را در سازگاری با محیط خارج و ارضای نیازهای فردی کمک می‌کند، به عبارت دیگر تفکر ما را قادر می‌سازد به اینکه به وضع تازه آنچنان‌که رضایت خاطر مارا تأمین کند پاسخ دهیم.

۲-۳-۲-۴- تفکر همگرا و واگرا

تفکر به دو دسته همگرا و واگرا تقسیم می‌شود که تعاریف آنها به شرح زیر است:

تفکر همگرا، عبارت است از انتخاب مناسب‌ترین راه حل که مبتنی بر کاربرد دانش و قوانین منطق برای کاستن از تعداد راه‌های ممکن و تمرکز بر مناسب‌ترین راه حل. تفکر واگرا، مرحله ی بررسی راه حل‌های گوناگون که مستلزم به خاطر آوردن راه حل‌های ممکن یا ابداع راه حل های جدید است، تفکر واگرا نامیده می شود. در ساخت ذهنی هم تفکر واگرا و هم تفکر همگرا نقش اساسی دارند، اما تفاوت آنها در این است که در تفکر همگرا، نتیجه‌ی تفکر از قبل معلوم است یعنی همیشه یک جواب «درست» یا «غلط» وجود دارد، اما در تفکر واگر جواب قطعی وجود ندارد و تعداد زیادی جواب وجود دارد که از نظر منطقی ممکن است هر کدام از جواب‌ها به گونه‌ای درست باشد. گلیفورد معتقد است که در تفکر واگرا سه ویژگی یا سه عنصر دخالت دارند: ۱- انعطاف پذیری یا نرمش اندیشه ۲- اصالت اندیشه ۳- سیالی اندیشه. هر چه تفکری انعطاف‌پذیرتر، اصیل‌تر و سیال‌تر باشد، واگرایی آن بیشتر است و در نتیجه این نوع تفکر خلاق‌تر است (هاضمن و دیگران، ۱۳۷۹: ۳۲۳).

در گذشته تفکر خلاق را با تفکر واگرا یکی می‌دانستند، ولی امروزه اعتقاد بر این است که تفکر خلاق حاصل همکاری تفکر واگرا و همگراست. یعنی برای حل مسئله یک فرد ابتدا ذهن خود را آزاد می گذارد و راه حل‌های متنوعی را می‌یابد، ولی پس از آن باید با بهره گرفتن از تفکر همگرا، محصولات فکری را از نظر علمی یا عملی و یا مفید بودن، مورد بررسی قرار دهد و به بهترین جواب ارزشمند برسد. به‌طور عمده تفاوت‌های زیر در تفکیک دو گونه‌ی تفکر مطرح هستند:

۱- جهت تفکر همگرا به سمت عرف و عادات جامعه، راه‌ها و افکار پذیرفته شده است، ولی تفکر واگرا از عرف و عادات دور می شود و سنت شکن است.

۲- در تفکر همگرا، امور مربوط به هم، در نظر گرفته و امور نامربوط، کنار گذاشته می‌شوند، ولی در تفکر واگرا بین امور نامربوط ارتباط برقرار می شود.

۳- فردی که دارای تفکر واگرا یا خلاق است، سعی می کند عناصر و اجزای نامربوط را به هم متصل کند.

۴- در تفکر همگرا، امکان اشتباه نیست و فرد سعی دارد، از اشتباه پرهیز نماید. در تفکر واگرا و خلاق، به فرد فرصت اشتباه داده می شود.

۵- برای تفکر منطقی و همگرا، جهت مشخص است، امّا مسیر خاصی در تفکر واگرا وجود ندارد و مقصد مشخص نیست.

۲-۳-۲-۵- تفکر انتقادی

در تعریف تفکر انتقادی توافق عمومی ‌وجود ندارد، حتی در واژگان  نیز عدم توافق مشاهده می‌شود. از نظر برخی از پژوهشگران «تفکر انتقادی» و «تفکر سطح بالا» می‌توانند به جای یکدیگر به کار روند (هالپرن، ۱۹۹۳)، اما برخی دیگر تمایز ظریف‌تری بکار برده‌اند و از واژگان «تفکر انتقادی»، «تفکر سطح بالا»، «مهارت‌های تفکر»، «منطق غیر رسمی»، «استدلال غیررسمی»، «حل مسأله»، «برهان»، «تامل انتقادی»‌، «قضاوت تأملی» و «فراشناخت» استفاده نموده‌اند. یکی از موانع جدی بر سر راه توافق در رابطه با مفهوم تفکر انتقادی، وجود زمینه‌های متنوع در نظریات و مدل‌های  دو رشته ‌فلسفه و روانشناسی می‌باشد. فلاسفه بر ماهیت و کیفیت نتایج تفکر انتقادی مانند تحلیل مباحث و روانشناسان بر فرایند شناختی آن تأکید می‌ورزند. روانشناسی رشد وشناختی بر پژوهش تجربی تأکید دارند، درحالی که  فلاسفه بر استدلال منطقی برای رسیدن به نتایج تمرکز می‌کنند. (Plow, 2010: 552)

[۱]- Problem

[۲]- Symbols

[۳]-Thinking Directed

[۴]- G. Humphrey

[۵] - Problem

[۶]- symbols

[۷]- thinking directed

[۸]- G. Humphrey

[۹]- werthimer

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
 [ 03:09:00 ب.ظ ]




تعاریف تفکر انتقادی

تفکر انتقادی از زمان سقراط و روش گفتگوی اکتشافی وی با فلسفه در ارتباط است. منطقیون غیررسمی، تفکر انتقادی را به عنوان اصطلاح وسیع‌تری می‌نگرند که شامل یافته‌های منطق غیر رسمی‌است، اما از سایر اشکال منطق خارج از این حوزه نیز سود می‌برد. (جانسون، ۱۹۹۶). منطق غیر رسمی‌از مبانی دقیق نظری برای تفکر انتقادی حمایت می‌کند، اما تأکید اندکی بر استدلال و برهان دارد. اگر چه منطق غیر رسمی ‌به عنوان نقطه احیای توسعه نظریات مبتنی بر فلسفه‌ تفکر انتقادی خدمات زیادی را ارائه نموده است، فلاسفه بر سایر عناصر در برگیرنده‌ی تفکر انتقادی نیز اشاره ‌می‌کنند. نظریات متعددی از تفکر انتقادی در دیدگاه‌های متفاوت وجود دارد، اما مسائل مشترکی را نیز در بر می‌گیرند. انیس (۱۹۸۷) تفکر انتقادی را تفکری استدلالی برای تصمیم‌گیری درباره آنچه فرد به آن معتقد است می‌داند. وی بین تمایلات و توانایی‌ها (مهارت‌ها) تفاوت قائل ‌می‌شود و معتقد است که فرد نقاد باید هردوی آنها را داشته باشد. از نظر انیس مهارت‌های کلیدی تفکر انتقادی شامل‌ تمایز بین واقعیت‌های قابل تأیید و ادعاهای ارزشی، تعیین اعتبار منبع یا ادعا‌، تعیین صحت بین ادعاهای مستند و غیر مستند، شناسایی سوگیری فرضیات‌، تشخیص تناقضات منطقی، تعیین نقاط قوت یک بحث می‌باشد. اگرچه انیس‌، رویکرد تمایلی را مهم می‌شمارد‌، مفهوم وی از تفکر انتقادی به‌ طور بنیادین رویکرد مهارتی را شامل می‌شود.‌ هاروی سیگل (۱۹۸۸) عنصر استدلال را به عنوان یک عنصر اختصاصی تفکر انتقادی می‌داند. از نظر وی تفکر انتقادی مستلزم اعمالی مشابه عمل تفکر نیست. جین رونالد مارتین(۱۹۹۲) بر مبانی اخلاقی و ارزش‌های خاص تأکید دارد. از نظر وی یک متفکر نقاد ایده آل باید دارای زمینه‌‌های اخلاقی باشد، به عبارت دیگر  تفکر انتقادی نیازمند پشتوانه‌ اخلاقی است.

از دیدگاه برخی از صاحب نظران تفکر انتقادی بدین معنی است که فرد نقاد باید علاوه بر اینکه ظرفیت (مهارت‌ها) لازم برای جستجوی دلایل، حقایق و شواهد را دارا باشد، ‌انگیزه (تمایل) کافی برای جستجوی آنها را نیز داشته ‌باشد. انیس(۱۹۹۶) معتقد است که فرد نقّاد نه فقط باید دلایل را جستجو کند و سعی در تدوین آن داشته باشد، بلکه وی باید برای انجام آن گرایش داشته باشد. سیگل(۱۹۸۸) این ایده‌ انیس را برای ساده دیدن تمایلات به عنوان الهام بخش مهارت‌های تفکر انتقادی را نقد می‌کند، زیرا این امر نمی‌تواند بین متفکر نقاد و تفکر انتقادی تمایز مناسبی قائل شود. برای سیگل حوزه تمایلات (روح نقادی) بیشتر شبیه ویژگی ریشه‌دار و عمیق آن چیزی است که شفلر (۱۹۹۱) از آن به عنوان یک عشق حقیقی و تنفر از دروغ نام می‌برد. از نظر ریچاردپل (۱۹۹۴) بین مهارت‌ها و تمایلات تفاوت وجود دارد و تفکر انتقادی دارای دو شکل است. این تفاوت شامل حس ضعیف و حس قوی  تفکر انتقادی است، حس ضعیف بدین معنی است که فردی مهارت‌ها را یاد می‌گیرد و می‌تواند آنها را نشان دهد (تفسیر، ارزشیابی داده‌ها) به بیان دیگر دارای رویکرد مهارتی به تفکر انتقادی است، اما در حس قوی فرد مهارت‌ها را در زندگی از طریق ارائه فرضیه، آزمون مجدد و طرح سوال معنادار به کار می‌برد. از نظر پل، متفکر نقاد دارای حس قوی است که انگیزه زیادی برای روشنگری، اعتبار و عدالت دارد، به بیان دیگر در حس قوی، متفکر نقاد باید یک مسأله را به‌طور عینی از ابعاد مختلف نگاه کند. (Kargar Etal, 2013: 456)

۲-۳-۲-۵-۲- تعاریف و نظریه‌های مبتنی بر روانشناسی

برخلاف نظر فیلسوفان، روانشناسان در خصوص تفکر انتقادی بیشتر بر روان‌شناسی رشد و شناخت و نیز نظریات هوشی تأکید دارند (برنسفورد، شروود و استروانت، ۱۹۸۷،‌ هالپرن، ۱۹۹۶، استرنبرگ، ۱۹۸۷). روانشناسان رشد و شناختی بیشتر به دنبال ارتباط بین تفکر انتقادی و حل مسأله و نیز مهارت‌های تفکر سطح بالا هستند. در حالی که فیلسوفان، تفکر انتقادی و حل مسأله را به عنوان معادل یا زیر مجموعه دیگری بررسی می‌کنند. از نظر‌ هالپرن (۱۹۹۶) تفکر انتقادی، تفکری است که هدفمند و مستدل است. تفکر انتقادی نوعی تفکر است که در حل مسأله، تفسیر، محاسبه احتمالات و تصمیم‌گیری دخیل است. اگرچه ‌هالپرن از اصطلاح تفکر انتقادی استفاده می‌کند، بیشتر نظریه‌پردازان شناختی ترجیح می‌دهند که از اصطلاح مهارت‌های تفکر (یا مهارت‌های تفکر سطح بالا) به جای تفکر انتقادی استفاده کنند (لویس و اسمیت،۱۹۹۳، استرنبرگ، ۱۹۸۷). روانشناسان تأکید دارند که مهارت‌ها مستلزم تفکر هستند و اغلب گرایش‌ها (تمایلات، حساسیت‌ها و ارزش‌های مورد نیاز برای متفکر انتقادی) و استانداردها (ملاک ارزشیابی تفکر) را نادیده می‌گیرند. علیرغم این گرایش کلی، درسالهای اخیر تأکید روانشناسان بر اهمیت گرایش فراگیران و تأکید بر مدل‌های تفکر انتقادی می‌باشد (هالپرن، ۱۹۹۸، پرکینز، جی و تیشمن، ۱۹۹۳). پژوهش‌های بسیاری برای توسعه مدل تفکر انتقادی براساس طبقه بندی وی صورت گرفته است.

۲-۳-۲-۵-۳- تعاریف مبتنی بر فلسفه

یکی از مشهورترین مطالعات در زمینه تفکر انتقادی به ‌وسیله انجمن ملی فلسفی آمریکا در زمینه ارزیابی تفکر انتقادی صورت گرفته است. در این گزارش، از تفکر انتقادی به عنوان عضوی از خانواده تفکر سطح بالا مانند حل مسأله، تصمیم‌گیری و تفکر خلاق یاد می‌شود (فاسیونه،۱۹۹۳). فاسیونه معتقد است «تفکر انتقادی، تفکری ‌است هدفمند، قضاوت خود تنظیمی‌که منجر به تفسیر، تحلیل، ارزشیابی و استنباط به همراه تبیین مفهومی، روش شناختی و ملاک شناسی مبتنی بر چنین قضاوتی است. از طرف دیگر تفکر انتقادی منبع قدرت در زندگی فردی و مدنی به شمار می‌رود. تفکر انتقادی مترادف با تفکر خوب نیست. تفکر انتقادی پدیده فراگیر و خود تصحیح است. آرمان متفکر انتقادی، کنجکاوی، ذهن باز، منعطف، دوراندیش در قضاوت، منصف و عادل در ارزشیابی، صداقت در سوگیری‌های شخصی‌، تمایل به بازبینی مجدد، مطلع، دارای حسن ظن، شفافیت در مواجهه با مسائل، در مواجهه با مسائل پیچیده سازمان یافته است، مستدل در انتخاب ملاک، تأکید بر پژوهش، پشتکار تا حصول به نتیجه. ترکیب مهارت‌های تفکر انتقادی با پرورش چنین گرایش‌هایی مبنایی برای عقلانیت و جامعه دموکراتیک است» (فاسیونه،۱۹۹۰،ص۱۳).

عبارات فوق در بردارنده مهارت‌های مرتبط با تفکر انتقادی  در دو حیطه «شناختی» و «عاطفی» است. مهارت‌های ‌شناختی‌ شامل، تفسیر، تحلیل، ارزشیابی، استنباط،‌ خود تنظیمی ‌و تبیین است. گرایش‌های عاطفی مانند حسن ظن و انصاف و نظایر آن است.

۲-۳-۳- تفکر استراتژیک

استیسی معتقد است تفکر استراتژیک همان استفاده از مقایسه‌ها و تشابهات کیفی و کمی برای توسعه ایده‌های خلاق و طراحی اقدامات و فعالیت‌ها بر اساس یادگیری جدید است. از نظر وی این مفهوم با برنامه‌ریزی استراتژیک که بر پیروی از قواعد از پیش برنامه‌ریزی شده تاکید دارد، متفاوت است. با جابجایی کانون مسئولیت تدوین استراتژی، ماهیت پیش ­بینی نیز دچار تحولی شگرف شده است. بدین ترتیب که پیش‌بینی کمّی به نوعی پیش ­بینی کیفی، دگردیسی یافت. گام اول در سبک جدید، تدوین مأموریت سازمان و شناخت و ترسیم چشم­انداز چند سال آینده‌ی سازمان بود. نکته‌ی دیگری که در سبک جدید به میان آمد، بررسی کیفی بازارهای مرتبط با محصول شرکت و قابلیت شرکت برای تسخیر آن بازارها بود. مدیران باید سازمان خود را برای انطباق با شرایط بازار آماده می­ساختند. با ظهور پیش‌بینی کیفی،‌ اندیشه‌ی ژرف و تحلیل استراتژیک اهمیت ویژه­ای یافته است. مدیران باید تکیه بر توانایی­های تحلیل،‌ بررسی ذهنی، اندیشیدن و نوآوری،‌ وضعیت آینده را پیش ­بینی و برای آن برنامه ­ریزی می­کردند. با پیچیده شدن بازار و کلا محیط خارجی سازمان­ها، مدیران دیگر نمی­توانستند به تحلیل داده‌های آماری اکتفا کنند و اتکای به آنها تصمیم بگیرند (Stacy, 1991: 26).

منظور از تفکر استراتژیک، تفکر مفهومی در مورد سازمان (به عنوان یک کل) و مأموریت پایه‌ای آن است، اینکه راه‌های جدیدی برای خلق، شرح و گسترش آن کشف شوند. بی‌توجهی شرکت‌ها نسبت به تفکر استراتژیک را می‌توان به وسیله چند نشانه، نشان داد: نشانه اول اینکه نه تنها شاهد وقوع هیچ ‌تغییر استراتژیک بزرگی در آنها نیستیم، بلکه در موارد متعدد شاهد این هستیم که چنین تغییرات استراتژیکی با مانع نیز مواجه شده‌اند. البته این مطلب بدان معنا نیست که در این شرکت‌ها هیچ کسی وجود ندارد که به تغییرات استراتژیک بزرگ فکر کند. اما مشکل اینجاست که «سازمان» قصد چنین تغییراتی را ندارد. به عبارت دیگر، تفکر استراتژیک، حتی علیرغم میل رهبر رسمی سازمان به آن، هرگز به جزئی از فرهنگ مسلط سازمان تبدیل نمی‌شود.

به زعم مینتزبرگ تمام عواملی که سازمان را به سمت برنامه‌ریزی سوق می‌دادند همان عواملی بودند که از بروز تفکر استراتژیک در سازمان جلوگیری می‌‌کردند. وجود فاصله‌ی زمانی زیاد میان تصمیم و اجرای آن، بزرگی سازمان، هزینه – سرمایه‌ی تجهیزات سازمان و مهمتر از همه وابستگی موجود میان فعالیت‌های مختلف سازمان توجه همه را به سمت برنامه‌ریزی عملیاتی معطوف و از تغییرات بزرگ دور می‌کند.

۲- از دید مینتزبرگ، تفکر استراتژیک یک فرایند سنتز ذهنی است که از طریق خلاقیت و شهود، نمای یکپارچه‌ای از کسب و کار را در ذهن ایجاد می‌کند. وی تفکر استراتژیک را مبنای خلق استراتژی‌های قاعده‌شکن (کاری که فرایند‌های برنامه‌ریزی قادر به آن نیستند) ذکر می‌کنند (فیض،‌۱۳۸۹: ۳۷). هنری مینتزبرگ، برای توصیف پیچیدگی تفکر استراتژیک، از استعاره «دیدن» استفاده کرده است. از دید وی اکثر مردم باور دارند که تفکر استراتژیک همان«پیش رو را دیدن» است. اما ما نمی توانیم پیش رو را ببینیم، مگر آنکه توان دیدن «پشت سر» را داشته باشیم. زیرا، هر چشم انداز خوبی که برای آینده طراحی می شود، طبیعتاً ریشه در درک گذشته دارد. تفکر استراتژیک همان «از بالا دیدن» است. هیچ تصویر بزرگ آماده ای برای دیدن وجود ندارد و هر استراتژیستی باید خودش آن را بسازد. تفکر استراتژیک، تفکری استقرایی است، لذا از بالا دیدن باید به وسیله «عمقی دیدن» پشتیبانی شود. حال ما می‌توانیم پیش رو، پشت سر، از بالا و همین‌طور عمیق ببینیم، اما هنوز یک متفکر استراتژیک نیستیم. زیرا خلاقیت لازم است. متفکران استراتژیک، متفاوت با دیگران می بینند. آنها فرصت‌های گران‌بهایی که از چشم دیگران پنهان است را تشخیص می‌دهند. چنین متفکری با نسخه‌های متعارفی که برای صنعت پیچیده شده و استراتژی‌های سنتی به چالش برخاسته و بدین طریق سازمان خود را متمایز می‌کنند. از آنجایی که به تفکر خلاق، به‌عنوان تفکر موازی (جانبی) اشاره شده است، لذا می توان این نوع دید را، «دیدن اطراف» خطاب کنیم. ایده‌های خلاق زیادی در دنیا وجود دارند. خیلی بیشتر از آنچه بتوان تصور کرد. در کنار «دیدن اطراف»، متفکر استراتژیک باید دید خود را کامل کند. ایده‌های خلاق باید در شرایطی قرار بگیرند که کاربردی شده و رشد کنند. «کامل کردن دید» با «دیدن پیش رو» تفاوت دارد. «دیدن پیش رو»، آینده مورد انتظار را با ساختن چارچوبی که از اتفاقات گذشته حاصل شده به طور شهودی پیش بینی می کند اما «کامل کردن دید»، آینده را می سازد.

۳- گارات، تفکر استراتژیک را به عنوان فرآیندی که به وسیله آن، مدیران با نگریستن از بالا به بحران‌ها و فرآیندهای روزانه مدیریتی، دیدگاه متفاوتی از سازمان و محیط متغیر آن کسب می کنند، تعریف کرده است.

۴- گری هامل تفکر استراتژیک را چنین معرفی می‌کند: تفکر استراتژیک تدوین هنرمندانه‌ی استراتژی بر مبنای خلاقیت، کشف و فهم عوامل ارزش ساز در کسب و کار است.

۵- زابریسکی، تفکر استراتژیک را چنین توصیف می‌کند: پیش درآمدی است برای طراحی آینده سازمان (آقازاده، ۱۳۸۳: ۱۹).

۶- از دیدگاه استامپ، متفکران استراتژیک در تفسیر، تجزیه و تحلیل، تجزیه و بکارگیری اطلاعات ماهر بوده و می‌توانند اطلاعات یکسان را در بیش از یک روش، مرتب کنند و در نتیجه گزینه‌های بیشتری را برای اقدام، در فرایند دستیابی به اهداف تعیین شده، ایجاد می کنند.

۷- بن عنوان می‌کند که برای استقرار تفکر استراتژیک، سه ویژگی باید وجود داشته باشد: ۱- درک کاملی از سازمان و محیطش در کنار آن، تشخیص پیوند و پیچیدگی خرده سیستم‌های سازمان. ۲- خلاقیت برای ارائه ایده‌های جدید، با بکارگیری مجدد ایده‌های قبلی با روشی متفاوت. ۳- چشم اندازی برای آینده سازمان.

۸- به نظر کافمن، تفکر استراتژیک، روشی است با ماهیت فکری که کارکنان در سازمان، برای تشخیص چشم انداز و ساختن آینده برای خود و همکاران، بکار می‌گیرند. آن چیزی بیش از پاسخگویی به مشکلات روزانه است. تفکر استراتژیک بر ایجاد آینده‌ای بهتر از طریق آینده‌سازی و همچنین روی افزایش ارزش‌های هدف در جامعه از طریق دستیابی به نتایج بسیار سودمند، تمرکز دارد.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
 [ 03:09:00 ب.ظ ]