ـ نفوسِ نامطمئنه |
بخشِ دوم ـ از، وای هِنه:یک اتواتنوگرافی از محمودِ طلوعی.. – 61 –
فصلِ یکم: طرزِ خراسانیِ جنگزدهگی و انزوا؛ مکتوب از سرحد. – 62 –
فصلِ دوم: جنوبِ خفهسوز، خفهسوز – 92 –
فصلِ سوم: پاتوقها؛ قلمجیغها؛ گُوافها – 105 –
فصلِ چهارم: سویههایِ طنزِ تیرانداختن.. – 130 –
بخش اول
بجایِ مقدمه
قبلالتحریر: بفرمائید که انصرافِ روایی!
او از خودش، از صندوقچه یِ اسرارش حرفی نمیزد.
یک مطلب دیگر :
او اخلاقِ ضدِخاطراتش را در زندگیش بکار میبست
ریمون آرون(1366، ص 137)
با این نامه، شاید بریزم بهم!
بههرنحوی و از هر زاویهای که میبرگردم به خاطره، پروژهای محتوم به شکستام. آیا من آنقدر زیستهام که نمایایِ قومِ خویش باشم؟ آیا اصلا کدام قوم؟ یک منِ شستهرفتهیِ روایی آیا هستم این میان؟ بعد مقالهیِ آشوری(1389) در بابِ اتوبیوگرافیِ تروتسکی میآید: «کتاب از ژرفکاویِ روانشناختی تهی است… شاید همین باورِ هگلی به پیشینگی و اصالتِ کل است که او را از دروننگری و جستوجویِ فردیتِ خویش در میان فردیتهایِ دیگر بازمیدارد… «اما من برایِ خود تراژدیِ شخصی نمی شناسم» …آیا مرا نیز زعمی هگلی دربرگرفته است؟ در من کاشف به عمل آمده است، که من اصلا با مبانیِ نظریِ کارم ـ که هویتِ نژادی و زبانیِ خاصی را از پیش برایم فرض میگیرد ـ همکاسه نیستم. پژوهشگر در روشِ اتواتنوگرافی، از بدوِ امر در دامچالهای است. چگونه میتوان معضلِ سولِپسیزِم و تعمیمِ افراطیِ خود به دیگری را توجیه و تبیین کرد؟ اینجا روشِ مذکور به میدانی هنری وصله و متوسل میشود و همینجا است که در تعارض با رویکردِ مارکسیستیِ تروتسکی و بسیاری رویکردهایِ دیگر قرار میگیرد. من نیز در شرایطِ اسفبارِ اکنونی و عطف به اینکه هنوز نیمی از یک دورهیِ زندگی را هم نگذراندهام، ازاینجهت، با مارکسیستها موافقترم. به عقیدهیِ پلخانفِ روس در«نقشِ شخصیت در تاریخ»( بی تا)، شخص با اشراف به مقتضیاتِ ضرورت است که به آزادی نزدیک میشود. مارکسیستها هم نقشِ شخصیت در تاریخ را منتفی نمیدانند: دیکتاتوریِ پرولتاریا خودش نمیآید، باید آورده شود. میل به کار دوباره. همین « نقش شخصیت در تاریخ» میتواند که موضوعِ جدیدم باشد. آیا پایاننامهای که از آوارهگیِ جبری میگوید، خود در خدمتِ آگاهی(به قوانینِ امرِ ضرور و جبری) و لذا نزدیکی به آزادی نیست؟ راهنما وارد میشود و با دلگیری میگوید: هرچند که آگاهیِ خود تورِ دستبافتِ دیگری از قدرت است! پایاننامه میتواند یک نقشِ شخصی در تاریخ باشد و این گزاره مرا به اتمامِ پروژه ترغیب میکند. کدامیک میچربد؟ آن اتوبیوگرافیِ شرافتمندانهیِ ناظر به انسانِ تمام، یا این ترغیبِ وسوسه انگیز؟
قصهی این زندگیِ کمبارِ شکمپاره، روایتِ شکستِ مدام است و استیگماتیزهکردنِ ژنرالهایِ شکستخورده، بعید میدانم که به دردِ تاریخ بخورد؛ چرا که شکست، تمِ محوریِ قومیت در این کشور است. روایتِ مکررِ شکست، روزی روزگاری به مرگِ دلالتهایِ سیاسیِ شکست میانجامد و بفرجام به محوِ برابرنهادِ آن: ظفر. آیا این همان تزِ کمگوییِ آدورنویی نیست در قبالِ فاجعه؟ یا نباید به توصیف رفت یا باید که این توصیف، توصیفِ عمیقِ گیرتزی باشد. البته میتوانم این خانواده، این اجتماعِ کوچکِ قومی را مولفانی ببینم و در طولِ راه به آنها ارجاع دهم. اما واقعیت این است که این خانواده، منهایِ والدین، جز معدودی نشانگانِ قومی چیزی از هویتِ قومیشان به ما نخواهد گفت. آنها هنوز در قیدِ حیاتاند و به دلایلی اخلاقی بهترکه این سوژه هم فیالحال در قیدِ حیات و اکنونیتی معوق بماند. امنیتِ روانیِ سوژهیِ مطالعاتی را نمیشکنیم تا تنهاییِ بزرگتری به خوابِ تئوریکِ ما نیاید. این یک اقتضایِ رشتهای است! آنها بیشک قهرمانانِ قصههایِ مناند اما با وجودِ پیوندِ تنگاتنگِ موجود میانِ مفهومِ شکست و ایدهیِ مدرنیسم، زمان، زمانِ روایت نیست.
فرم در حال بارگذاری ...
[چهارشنبه 1399-08-07] [ 08:44:00 ب.ظ ]
|